زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 2 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

از دستش خیلی دلم شکست

خیلی نامهربونی خیلی زود هنه چی رو فراموش میکنی خیلی زود تمام درد هایی و رو که در سکوت به خاطرت کشیدم فراموش کردی. اما هیچ وقت خوبی های ندیده خانوادتو فراموش نمیکنی. هیچ وقت محبت ندیده مادرتو فراموش نمیکنی. خواهرای نامهربونتو بهترین خواهرای دنیا میدونی. ازت دلگیرم. ازت ناراحتم. و یادم نمیره.
20 بهمن 1394

حقیقت حال من

سخته که خودتو مرده متحرک ببینی سخته زندگی بدون شوق و امید و خواستن. زندگی که توش امیدی به رسیدن به خواسته هات نباشه. وقتی به جایی میرسی که دیگه مطمئنی نمیرسی اون روز روز مرگ روحه. روزی که دیگه فقط یه جسمی که میای و میری و هیچ هدفی نداری. هیچ نقطه روشنی اون ته ته ها نمیبینی. دیشب اینا رو به همسر میگفتم دیدم که موقع این حرفای من به سختی قهوه اشو قورت داد گفت منم اینطوریم گفت زندگی برام شده یه کار روزانه به روز زندگی میکنم. گفت من ناراحتم از اینکه در استانه ورود به چهل سالگی هنوز پدر نشدم گفت پسرعموم که هم سنمه داره بابابزرگ میشه اما من... گفتم با اینکه دیگه کمتر بهش فکر میکنم اما وقتی همه خونه بابات جمع هستن و هر کدوم سرش با بچه اش گرمه من آتی...
12 بهمن 1394

پل بین من و تو

دخترکم داره گریه میکنه پا میشم و زود میرم بغلش میکنم الان دیگه من مامان یه بچه هفت ماهه ام و میدونم گریه الان بچه ام برای گرسنگیه. آروم میذارمش بغلم و شیرش میدم به چشمای رنگیش نگاه میکنم اونم همچنان که داره شیر میخوره منو نگاه میکنه و این نگاههای عاشقانه بین من و دخترکم دقیقه های زیادی ادامه پیدا میکنه. تا من ناگهان با صدای چیزی به خودم میام و میبینم نه دخترکی هست و نه مادری چه برسد به مادر با تجربه ای که معنی گریه های دخترکش رو بدونه. من به خودم میام و میبینم این دنیا تا کنون که سی سال از بودن من در ان میگذره جز دردهای پیاپی برای من چیزی نداشته. یادم میاد به یه روز قشنگ بهاری. من بودم و طاهر و مامان و بابا. مامان بابا تو باغ کوچکه مون مشغ...
3 بهمن 1394
1